تقدیم به تمام عاشقان

به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 34
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 111
بازدید ماه : 2399
بازدید کل : 32808
تعداد مطالب : 577
تعداد نظرات : 279
تعداد آنلاین : 1

Alternative content



جامعه مجازي رازعشق

مژده                مژده
وبلاگ عاشقانه razeeshgh.loxblog .com  تبدیل به سایت شد
 سلام دوستان عزیز

جامعه مجازی راز عشق به امکانات بی نظیر در نوروز 91 راه اندازی شد

از امکانات این جامعه مجازی: چت خصوصی و چت روم پیشرفته، اشتکراک گذاری مطالب، موزیک، عکس و ویدیو، تالار گفتگو فوق پیشرفته، ايجاد آزمون و...

همین الان میتونید عضو جامعه مجازی ما شوید
razeeshgh.ir

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: جمعه 21 بهمن 1398برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر زيبا از حميد مصدق عاشق فروغ فرخزاد
گفته می شود که حميد مصدق عاشق فروغ فرخزاد بوده است که به هم نرسیده بودندو یکی از اشعار آنها در وصف هم به قرار زیر است
  
شعر زیبای حميد مصدق
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه 
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك 
و تو رفتي و هنوز، 
سالهاست كه در گوش من آرام آرام 
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت 
 
جواب زيباي فروغ فرخ زاد

من به تو خنديدم 
چون كه مي دانستم 
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي 
پدرم از پي تو تند دويد 
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه 
پدر پير من است 
من به تو خنديدم 
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم 
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و 
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك 
دل من گفت: برو 
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ... 
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام 
حيرت و بغض تو تكرار كنان 
مي دهد آزارم 
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم 
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 27 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عاشفانه

اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي بروي چشم من گسترده خويش
شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني كه شويد جسم خاك
هستيم ز آلودگي كرده پاك
اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايه ي مژگتن من
اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر كه در خود داشتم
هر كسي را تو نمي انگاشتم
عشق ديگر نيست اين , اين خيرگيست
چلچراغي در سكوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر , جز درد خوشبختيم نيست
اين دگر من نيستم , من نيستم
حيف از آن عمري كه با من زيستم
اي نفس هايت نسيم نيمه خواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنياهاي من
اي مرا با شور شعر آميخته
اين همه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

فروغ فرخزاد

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 18 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شعر سفر

همه شب با دلم کسی می گوید

«سخت آشفته ای زديدارش

صبحدم با ستارگان سپید

می رود، می رود، نگهدارش»

 

من به بوی تو رفته از دنیا

بی خبر از فریب فرداها

روی مژگان نازکم می ریخت

چشمهای تو چون غبار طلا

تنم از حس  دستهای تو داغ

گیسویم در تنفس تو رها

می شکفتم ز عشق و می گفتم

«هر که دلداده شد به دلدارش

ننشیند به قصد آزارش

برود، چشم من به دنبالش

برود، عشق من نگهدارش»

 

آه، اکنون تو رفته ای و غروب

سایه می گسترد به سینهء راه

نرم نرمک خدای تیرهء غم

می نهد پا به معبد نگهم

می نویسد به روی هر دیوار

آیه هائی همه سیاه سیاه

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 3 آبان 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من از تو مي مردم


من از تو مي ميردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي كه من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
توبا من ميرفتي
تو در من ميخواندي

تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت مي كردي
وقتي كه شب مكرر ميشد
وقتي كه شب تمام نمي شد
تو از ميان نارون ها ٬ گنجشك هاي عاشق را
به صبح پنحره دعوت مي كردي

تو با چراغهايت مي آمدي به كوچه ما
تو با چراغهايت مي آمدي
وقتي كه بچه ها ميرفتند
و خوشه هاي اقاقي مي خوابيدند
و من در اينه تنها مي ماندم
تو با چراعهايت مي امدي....

تو دستهايت را مي بخشيدي
تو چشمهايت را مي بخشيدي
تو مهرباينت را مي بخشيدي
وقتي كه من گرسنه بودم
تو زندگانيت را مي بخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را ميپوشاندي
وقتي كه گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
تو لاله ا را ميچيدي

تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي كه من ديگر
چيزي نداشتم كه بگويم
تو گوه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادي
به خون من كه ناله كنان ميرفت
و عشق من كه گريه كنان ميمرد

تو گوش مي دادي
اما مرا نميديدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تولدي ديگر


همه هستي من آيه تاريكيست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي خواهدبرد
من در اين آيه ترا آه كشيدم ٬ آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم

زندگي شايد
يك خيابان درازست كه هر روز زني با زنبيلي از آن مي گذرد
زندگي شايد
ريسمانيست كه مردي با آن خود را از شاخه مي آويزد
زندگي شايد طفليست كه از مدرسه بر مي گردد

زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ٬ در فاصله رخوتناك دو
هم آغوشي

يا عبور گيج رهگذري باشد
كه كلاه از سر بر مي دارد
و به يك رهگذر ديگر با لبخندي بي معني مي گويد: صبح بخير

زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
كه نگاه من ٬ در ني ني چشمان تو خود را ويران مي سازد
و در اين حسي است
كه من آنرا با ادراك ماه و بادريافت ظلمت خواهم آميخت

در اتاقي كه باندازه يك تنهاييست
دل من
كه به اندازه يك عشقست
به بهانه هاي ساده خوشبختي خود مي نگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي كه تو در باغچه خانه مان كاشته اي
و به آواز قناري ها
كه به اندازه يك پنجره مي خوانند

آه سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من
آسمانيست كه آويختن پرده اي آنرا از من مي گيرد
سهم من پايين رفتن از يك پله متروكست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي جان دادن كه به من مي گويد:
دستهايت را
دوست مي دارم

دستهايم را در باغچه مي كارم
سبزخواهم شد ٬ مي دانم ٬ مي دانم مي دانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت

گوشاري به دو گوشم مي آويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل كوكب مي چسبانم
كوچه اي هست كه در آنجا
پسراني كه به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريك و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دختر كي مي انديشند كه يكشب او را
با د با خود برد

كوچه اي هست كه قلب من آنرا
از محله هاي كودكيم دزديده ست

سفر حجم در خط زمان
و به حجمي خط خشك زمان را آبستن كردن
حجمي از تصويري اگاه
كه زمهماني يك آينه بر ميگردد

وبدينسانست
كه كسي مي ميرد
وكسي ميماند

هيچ صيادي در جوي حقيري كه شبه گودالي مي ريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد كرد.

من
پري كوچك غمگيني را
مي شناسم كه در اقيانوسي مسكن دارد
ودلش را در يك ني لبك چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري كوچك غمگيني
كه شب از يك بوسه مي ميرد
و سحرگاه از يك بوسه به دنيا خواهد آمد.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

موج

تو در چشم من همچو موجي
خروشنده و سركش و ناشكيبا
كه هر لحظه ات مي كشاند به سويي
نسيم هزار آرزوي فريبا

تو موجي
تو موجي و درياي حسرت مكانت
پريشان دنگين افق هاي فردا
نگاه مه آلوده ديدگانت

تو دائم بخود در ستيزي
تو هرگز نداري سكوني
تو دائم ز خود مي گريزي
تو آن ابر آشفته نيلگوني

چه مي شد خدايا ...
چه مي شد اگر ساحلي دور بودم؟
شبي با دو بازوي بگشوده خود
تو را مي ربودم.... تو را مي ربودم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

آرزو


كاش بر ساحل رودي خاموش
عطر مرموز گياهي بودم
چو بر آن جا گذرت مي افتاد
به سراپاي تو لب مي سودم

كاش چون ناي شبان مي خواندم
به نواي دل ديوانه تو
خفته بر هودج مواج نسيم
مي گذشتم ز در خانه تو

كاش چون پرتو خورشيد بهار
سحر از پنجره مي تابيدم
از پس پرده لرزان حرير
رنگ چشمان تو را مي ديدم

كاش در بزم فروزنده تو
خنده جام شرابي بودم
كاش در نيمه شبي دردآلود
سستي و مستي خوابي بودم

كاش چون آينه روشن مي شد
دلم از نقش تو و خنده تو
صبحگاهان به تنم مي لغزيد
گرمي دست نوازنده تو

كاش چون برگ خزان رقص مرا
نيمه شب ماه تماشا مي كرد
در دل باغچه خانه تو
شور من... ولوله بر پا مي كرد

كاش چون ياد دل انگيز زني
مي خزيدم به دلت پر تشويش
ناگهان چشم تو را مي ديدم
خيره بر جلوه زيبايي خويش

كاش در بستر تنهايي تو
پيكرم شمع گنه مي افروخت
زين گنه كاري شيرين مي سوخت
ريشه زهد تو و حسرت من

كاش از شاخه سرسيز حيات
گل اندوه مرا مي چيدي
كاش در شعر من اي مايه عمر
شعله راز مرا مي ديدي

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

از راهي دور


ديده ام سوي ديار تو و در كف تو
از تو ديگر نه پيامي نه نشاني
نه بر ره پرتو مهتاب اميدي
نه به دل سايه اي از راز زماني

دشت تف كرده و بر خويش نديده
نم نم بوسه باران بهاران
جاده اي گم شده در دامن ظلمت
خالي از ضربه پاهاي سواران

تو به كس مهر نبندي ، مگر آن دم
كه ز خود رفته، در آغوش تو باشد
ليك چون حلقه بازو بگشايي
ليك دانم كه فراموش تو باشد

كيست آن كس كه ترا برق نگاهش
ميكشد سوخته لب در خم راهي؟
يا در آن خلوت جادويي خامش
دستش افروخته فانوس گناهي

تو به من دل نسپردي كه چو آتش
پيكرت را زعطش سوخته بودم
من كه در مكتب رويايي زهره
رسم افسونگري آموخته بودم

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود كه دلدار تو باشم
«واي بر من كه ندانستم از اول»
«روزي آيد كه دل آزار تو باشم»

بعد از اين از تو دگر هيچ نخواهم
نه درودي،نه پيامي، نه نشاني
ره خود گيرم و ره بر تو گشايم
ز آنكه ديگر تو نه آني،نه آني

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

پرنده فقط یک پرنده بود


پرنده گفت : « چه بوئی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . »


پرنده از لب ایوان
پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت


پرنده روی هوا
و بر فراز چراغهای خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
ولحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد


پرنده ، آه فقط یک پرنده بود

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

عصيان خدايي

عصيان خدايي
نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از كوچ درد آلود انسانها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي كشد پاروزنان در كام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشك اختر ها
وحشت زندان و برق حلقه زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يكتا
سينه سرد زمين و لكه هاي گور
هر سلامي سايه تاريك بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
مي شود يك دم از اين قالب جدا باشم
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم
گر خدا بودم خدايا زين خداوندي
كي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع پشت مي كردم
بارگاهم خلوت خاموش دلها بود
گر خدا بودم خدايا لحظه اي از خويش
مي گسستم مي گسستم دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم
وحشت از من سايه در دلها نمي افكند
عاصيان را وعده دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم كوتاه مي كردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه ميزادم
گر خدا بودم دگر اين شعله عصيان
كي مرا تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي كرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت
سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي كردم
هستي من گسترش مي يافت در هستي
شرمگين هر گه خدايي ياد مي كردم
مشتهايم اين دو مشت سخت بي آرام
كي دگر بيهوده بر ديوارها مي خورد
آن چنان مي كوفتم بر فرق دنيا مشت
تا كه هستي در تن ديوارها مي مرد
خانه مي كردم ميان مردم خاكي
خود به آنها راز خود را باز مي خواندم
مينشستم با گروه باده پيمايان
شب ميان كوچه ها آواز مي خواندم
شمع مي در خلوتم تا صبحدم مي سوخت
مست از او در كارها تدبير مي كردم
مي دريدم جامه پرهيز را بر تن
خود درون جام مي تطهير مي كردم
من رها مي كردم اين خلق پريشان را
تا دمي از وحشت دوزخ بياسايند
جرعه اي از باده هستي بياشامند
خويش را با زينت مستي بيارايند
من نواي چنگ بودم در شبستانها
من شرار عشق بودم سينه ها جايم
مسجد و ميخانه اين دير ويرانه
پر خروش از ضربه هاي روشن پايم
من پيام وصل بودم در نگاهي شوخ
من سلام مهر بودم بر لبان جام
من شراب بوسه بودم در شب مستي
من سراپا عشق بودم كام بودم كام
مي نهادم گاهگاهي در سراي خويش
گوش بر فرياد خلق بي نواي خويش
تا ببينم درد هاشان را دوايي هست
يا چه مي خواهند آنها از خداي خويش
گر خدا بودم در سولم نام پاكم بود
اين جلال از جامه هاي چاك چاكم بود
عشق شمشير من و مستي كتاب من
باده خاكم بود آري باده خاكم بود
اي دريغا لحظه اي آمد كه لبهايم
سخت خاموشند و بر آنها كلامي نيست
خواهمت بدرود گويم تا زماني دور
زانكه ديگر با توام شوق سلامي نيست
زانكه نازيبد زبون را اين خداييها
من كجا وزين تن خاكي جداييها
من كجا و از جهان اين قتلگاه شوم
ناگهان پرواز كردن ها رهايي ها
مي نشينم خيره در چشمان تاريكي
شب فرو مي ريزد از روزن به بالينم
آه حتي در پس ديوارهاي عرش
هيچ جز ظلمت نمي بينم نمي بينم
اي خدا اي خنده مرموز مرگ آلود
با تو بيگانه ست دردا ‚ ناله هاي من
من ترا كافر ترا منكر ترا عاصي
كوري چشم تو ‚ اين شيطان خداي من


نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

من تا ابد در کنار تو می ماندم

من تا ابد در کنار تو می ماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو می خواندم

دیده ام سوی دیار تو و در کف تو
از تو دگر نه پیامی نه نشانی
نه به ره پرتو مهتاب امیدی
نه به دل سایه ای از راز نهانی

بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی، نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
زآنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبارآلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور

کاشکی بودی و می دیدی
ذره ذره جون سپردم
دوریت برام یه سمه
قطره قطرههی می مردم

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
هر زمان عشقی و یاری دیگر
از بهاری به بهاری دیگر
آه، اکنون دیر است

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

به زمین می زنی و می شکنی

به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و می سازی سرد
در دلی، آتش جاویدی را
دیدمت ، وای چه دیداری، وای
این چه دیدار دل آزاری بود
بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت، وای چه دیداری وای
نه نگاهی، نه لب پرنوشی
نه شرار نفس پرهوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی ست که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی زمن و در طلبت
باز هم کوشش باطل دارم
باز لبهای عطش کرده من
عشق سوزان تو را می جوید
می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق تو را می گوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت، چه باک
ترسم از این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی، ای مرد
شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی، ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله و بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
سینه ای، تا که بر آن سر بنهم
دامنی، تا که بر آن ریزم اشک
آه، ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و قلبت رشک
به زمین می زنی و می شکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری می سازی سرد
در دلی، آتش جاوی را

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

تا به کی باید رفت

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمرسفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه، اکنون دیری ست
که فرو ریخته در من گویی
تیره آواری از ابرگران
چو می آمیزم، با بوسه تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران
آنچنان آلوده ست
عشق نمناکم با بیم و زوال
که همه زندگی ام می لرزد
چو ترا می نگرم
مثل این است که از پنجره ای
تک درختم را، سرشار از برگ
در تب زرد خزان می نگرم
مثل این است که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار
که فراموش کنم
تو چه هستی، جزیک لحظه،
یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در برهوت آگاهی! بگذار که فراموش کنم.

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

چه گریزی ست زمن؟

چه گریزی ست زمن؟
چه شتابی ست به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟
مرمرین پله آن غرفه عاج!
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغی ست در آن پایان
هرچه از دور نمایان است
شاید اون نقطه نورانی
چشم گرگان بیابان است
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها، چون موج
به پناهی که تو می جویی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج!

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

هرجایی


از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستی
من سر خوش از شرابم و پيمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كی ز درد عشق سخن گوئی
گر بوسه خواهی از لب من، بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بی خبر به لجن زاری
باران رحمتی است كه می بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاری

من ظلمت و تباهی جاويدم
تو آفتاب روشن اميدی
برجانم، ای فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدی

دير آمدی و دامنم از كف رفت
دير آمدی و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامی
افسردم و چو شمع تبه گشتم

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

گذران

تا به کی باید رفت
از دیاری به دیاری دیگر
نتوانم ، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و یاری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهاری دیگر
آه ، اکنون دیریست
که فروریخته در من ، گویی ،
تیره آواری از ابر گران
چو می آمیزم ، با بوسه تو
روی لبهایم ، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران


آنچنان آلوده است
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را ، سرشار از برگ ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز


بگذار
که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه ، یک لحظه که چشمان مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی؟


بگذار
که فراموش کنم.


تولدی دیگر

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

شب و هوس


شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نميآيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روی ناز نمي آيد
چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم
مغروق اين جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
مي خواهمش در اين شب تنهايی
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد ‚ درد ساكت زيبايی
سرشار ‚ از تمامی خود سرشار
مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم به پيچد ‚ پيچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفسهايش
نوشد بنوشد كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش
وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
در گيردم ‚ به همهمه ی در گيرد
خاكسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جويم
لذات آتشين هوسها را
می خواهمش دريغا ‚ می خواهم
می خواهمش به تيره به تنهايی
می خوانمش به گريه به بی تابی
می خوانمش به صبر ‚ شكيبايی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ‚ شب بی پايان
او آن پرنده شايد می گريد
بر بام يك ستاره سرگردان

نويسنده: امید و آرزو تاريخ: 28 مهر 1389برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

مغرورانه اشك ريختيم چه مغرورانه سكوت كرديم چه مغرورانه التماس كرديم چه مغرورانه از هم گريختيم غرور هديه شيطان بود و عشق هديه خداوند هديه شيطان را به هم تقديم كرديم هديه خداوند را از هم پنهان کرديم .

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to razeeshgh.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com